دیگه به جایی میرسی که هیچ حرفی برا گفتن نمی مونه.
هر حرفی بوده گفتی، هر چیزی هم برات قفل بود رو دیدی.
من نوعی حتی اگر خودم هم نخواهم بخش عمده ای از حیاتم به بورس وصل هست ولی این روزها دیگه نای پرداختن به اینم ندارم.
از سال ۷۹-۸۰ کمابیش تو کار اقتصادی بودم حالا یا بورس یا بانک یا خرید و فروش. تو این بیست و چند سال به چشمم کهنه شدن مملکت رو دیدم. کهنه شدن وسایل تولید رو دیدم، کهنه شدن شهرها و در کنارش پیر شدن جمعیت.
شاهد سقوط بودم. سقوط اقتصاد مملکت.
یه زمان تو بانک مسئول مشتری های تاپ بودم، چند سال بعد همون مشتری های تاپ رو تو لیست ورشکسته ها دیدم.
امروز وقتی شور و شوق عده ای برا عکس گرفتن با یکی از عوامل اصلی این ورشکستگی عمومی رو دیدم، کل کابوس های این بیست و چند سال دوباره سرم آوار شد.