«بچه که بودیم، خونه منیریه پلههایی داشت که میشد وقتی عصبانیای یا دلخوری یا نگرانی یا مثلا بابات واسه کاری که نکردی دعوات کرده، بری تو اون پاگرد قبل پشتبوم بغل کیسه برنجهای مامان و دبههای شراب بابا قایم بشی و همون جوری که فکر میکنی غمگینترین بچهی دنیایی، یهو مامان با اون صدای قشنگش از پایین صدات کنه که بیا پایین پسته بخوریم کپل خان، بیا برو تو کوچه با دوستات بازی کن اومدن دنبالت، خاله اینا اومدن بیا پایین. یا مثلا میشد بابا بیاد تو پاگرد نگات کنه بگه اوهو قهر کردی؟ جواب ندی و بگه باشه پس اگه قهری که من بیخود برات از درخت، خرمالو نچینم و تو بدویی بری ماچش کنی و دنیا بوی سیگار مارلبورو و بهشت و شراب و مهربونی بده.
میخوام بگم همه خونههای منیریه رو کوبیدن، شهر مونده بی راهپله. دیگه هی باید بشینی همونجا، توی پاگرد ته پلهها، و بدونی کسی قرار نیست صدات کنه. هی بشینی به مورچههای ساکت نگاه کنی که دونههای برنج رو میبرن تا یه جای دور، و با خودت زمزمه کنی الان بابا میاد، و بعد به هر آرزوی پوک خودت لبخند بزنی.
برف بیاد رو موهات، آدم برفی بشی، به امید این که یه بچهای یه روز پیدات کنه و خوشحال بشه. که خوشحالی بچهها، از همه چی مهمتره ....»
حمید سلیمی