هر وقت یاد صحبتهای اون بابایی، که زیر سفره را وسط اتاق جلوی چشم مامانش تکوند رو فرش، می افتم و اینکه قرار بود بورس را ۳ روزه درسته کنه، نمی دونم گریه کنم یا بخندم!
هر وقت یاد صحبتهای اون بابایی، که زیر سفره را وسط اتاق جلوی چشم مامانش تکوند رو فرش، می افتم و اینکه قرار بود بورس را ۳ روزه درسته کنه، نمی دونم گریه کنم یا بخندم!